داستان کوتاه
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
بهانه آفرینش
او، الگوی همه زنان عالمْ در زندگی، راز و نیاز، عبادت، اخلاق و ایمان بود. همسری مهربان و فداکار برای حضرت علی علیه السلام و مادری دل سوز و شایسته برای فرزندانش و الگویی نمونه برای همه زنان و مادران بود. او، دختر پیامبر بود و در اخلاق و عبادتْ مانندی نداشت. در هنگام ولادت با برکتش، آسمان از برکت وجود او نورْباران بود. می دانی نام آن حضرت چیست؟ آری درست حدس زدی، حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام .
امروز همه دنیا عزادارند. امروز همه دل ها غمگین و پرغصه اند. امروز از چشم ها باران اشک جاری است. امروز، روزِ شهادت مظلومانه مادر اهل بیت و ائمه، حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام است؛ روزی که فرشتگان هم از این غمِ بزرگ، غمگین و گریانند. امروز سوم جمادی الثانی، و به روایتی، روز شهادت حضرت زهرا علیهاالسلام است.
چند وقتی می شد که حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام در بستر بیماری افتاده بود. آن روز تلخ، حضرت فاطمه چشم هایش را باز کرد و کودکان دلبندش را نوازش نمود و وصیت های خود را به آنان فرمود، ولی خیلی زود چشم هایش را بست و برای همیشه دنیا را وداع گفت. حسن و حسین، زینب و ام کلثوم گریه می کردند و حضرت علی علیه السلام پریشان و غمگین از مسجد به خانه آمد، ولی حضرت زهرا علیهاالسلام برای همیشه از دنیا رفته بود و علی و کودکانش را تنها گذاشته بود.
**********************************************************************************
ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺮﮒ (صدقه)
ﺩﺭ ﺑﻨﯽ ﺍﺳﺮﺍﺋﻴﻞ ﻗﺤﻄﯽ ﺷﺪﻳﺪﯼ ﭘﻴﺶ ﺁﻣﺪ… - ﺁﺫﻭﻗﻪ ﻧﺎﻳﺎﺏ ﺷﺪ - ﺯﻧﯽ ﻟﻘﻤﻪ ﻧﺎﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﻴﻞ ﮐﻨﺪ، ﻧﺎﮔﺎﻩ ﮔﺪﺍﻳﯽ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩ، ﺍﯼ ﺑﻨﺪﻩ ﺧﺪﺍ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍم ! ﺯﻥ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﺳﺰﺍﻭﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺍﻳﻦ ﻟﻘﻤﻪ ﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺻﺪﻗﻪ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﻥ، ﻟﻘﻤﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺪﺍ ﺩﺍﺩ. ﺯﻥ ﻃﻔﻞ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺤﻠﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﻫﻴﺰﻡ ﺟﻤﻊ ﮐﻨﺪ، ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮔﺮﮔﯽ ﺟﻬﻴﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ، ﻣﺎﺩﺭ ﻃﻔﻞ ﺳﺮﺍﺳﻴﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﺮﮒ ﺩﻭﻳﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻴﭻ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺛﺮ ﻧﺒﺨﺸﻴﺪ. ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮔﺮﮒ ﻃﻔﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ، ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯽﺩﻭﻳﺪ. ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﻠﮑﯽ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺮﮒ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﺩﺍﺩ. ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺁﻳﺎ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﯼ ﻟﻘﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻟﻘﻤﻪ ﺍﯼ؟ ﻳﮑﯽ ﻟﻘﻤﻪ (ﻧﺎﻥ) ﺩﺍﺩﯼ، ﻳﮏ ﻟﻘﻤﻪ (ﮐﻮﺩﮎ) ﮔﺮﻓﺖ!
داستان های بحارالانوار ﺝ 96، ﺹ123
*************************************************************************************
ﻫﻤﻨﺸﻴﻨﻰ ﺑﺎ ﻛﻮﺥ ﻧﺸﻴﻨﺎﻥ
ﺭﻭﺯﻯ ﺍﻣﺎﻡ ﻛﺎﻇﻢ ﻉ ﺍﺯ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩﻯ ﮊﻭﻟﻴﺪﻩ ﻭ ﺧﺎﻙ ﻧﺸﻴﻦ ﻋﺒﻮﺭ ﻧﻤﻮﺩ، ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻠﺎﻡ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺪﺗﻰ ﻃﻮﻟﺎﻧﻰ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﮕﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ، ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩﻥ (ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﺪﻣﺘﮕﺬﺍﺭﻯ ﺣﺎﺿﺮﻡ، ﻫﺮﮔﻮﻧﻪ ﻛﺎﺭﻯ ﺩﺍﺭﻯ ﺑﮕﻮ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻢ! ).
ﺷﺨﺼﻰ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﻛﺎﻇﻢ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﮔﻔﺖ: (ﻋﺠﺒﺎ! ﺗﻮ ﻧﺰﺩ ﺍﻳﻦ ﺷﺨﺺ (ﺧﺎﻙ ﺁﻟﻮﺩ ﻭ ﻛﻮﺥ ﻧﺸﻴﻦ) ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻯ ﻭ ﻫﻤﻨﺸﻴﻦ ﺷﺪﻩ ﺍﻯ ﻭ ﺍﻛﻨﻮﻥ ﻧﻴﺰ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺧﺪﻣﺖ ﻛﻨﻰ ﺍﻭ ﺳﺰﺍﻭﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﺪﻣﺖ ﻛﻨﺪ… )
ﺍﻣﺎﻡ ﻛﺎﻇﻢ (ﻉ) ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﻳﻦ ﺷﺨﺺ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﻯ ﺍﺯ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﺧﺪﺍ، ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺩﻳﻨﻰ ﻣﻦ ﻃﺒﻖ ﻛﺘﺎﺏ ﺧﺪﺍ (ﻗﺮﺁﻥ) ﻭ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪﺍﻡ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﻫﺎﻯ ﺧﺪﺍ ﻣﻰ ﺑﺎﺷﺪ، ﭘﺪﺭ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻭ، ﺣﻀﺮﺕ ﺁﺩﻡ (ﻉ) ﻳﻜﻰ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﭘﺪﺭﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎﻟﺎﺗﺮﻳﻦ ﺩﻳﻦ ؛ﺩﻳﻦ ﺍﺳﻠﺎﻡ ﺍﺳﺖ (ﻛﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﻜﺎﺭﻯ ﺩﻋﻮﺕ ﻛﺮﺩﻩ) ﻭ ﺷﺎﻳﺪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺩﮔﺮﮔﻮﻥ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺩﺳﺖ ﻧﻴﺎﺯ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﺍﻭ ﺩﺭﺍﺯ ﻛﻨﻴﻢ، ﻭ ﺧﺪﺍ ﻣﺎ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻓﺨﺮ ﺑﺮ ﺍﻭ، ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻛﻮﭼﻚ ﻧﻤﺎﻳﺪ، ﺳﭙﺲ ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ:
ﻧﻮﺍﺻﻞ ﻣﻦ ﻟﺎﻳﺴﺘﺤﻖ ﻭﺻﺎﻟﻨﺎ ﻣﺨﺎﻓﺔ ﺍﻥ ﻧﺒﻘﻰ ﺑﻐﻴﺮ ﺻﺪﻳﻖ
(ﺑﺎ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺗﻨﺎﺳﺐ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﻣﻰ ﺳﺎﺯﻳﻢ، ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺁﻧﻜﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻮﻳﻢ)
ﺍﻋﻴﺎﻥ ﺍﻟﺸﻴﻌﻪ ﺝ 2، ﺹ 7
داستان های شنیدنی از چهارده معصوم علیهم السلام
******************************************************************************
تسبیحات حضرت زهرا علیهاالسلام
روزی حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام نزد رسول خدا رفت و تقاضای خدمتْ کاری کرد. پیامبر در پاسخ او فرمود: به جای خادم، هدیه ای به تو می دهم که از همه دنیا ارزشمندتر باشد. هنگامی که برای خواب آماده شدی، سی و چهار مرتبه «اللّه اکبر» و سی و سه بار «الحمدللّه » و سی و سه مرتبه «سبحان اللّه » بگو. از آن روز فاطمه همیشه این ذکر را تکرار می کرد و این ذکرْ به نام «تسبیحاتِ حضرت زهرا علیهاالسلام » شهرت یافت. تأثیر این ذکر بدان پایه است که امام باقر علیه السلام فرمود: خداوند در حمد و ستایش، به چیزی برتر از تسبیح فاطمه علیهاالسلام عبادت نشده است.
****************************************************************************
حیوان نا آرام
خلیفه اسب یا استری چموش و خطرناک داشت که هیچ کس نتوانسته بود آن را رام کند و سوارش شود. یک روز از امام خواست تا سوار آن اسب وحشی شود. قصدش این بود که حیوان امام حسن عسکری (ع)را به زمین بکوبد یا با لگد به او صدمه بزند. امیدوار بود که امام با این حادثه کشته و یا زخمی شود.
امام حسن عسگری(ع) جلو رفت. دستش را روی سر اسب گذاشت و نوازش کرد و به آرامی سوارش شد و به طرف خلیفه حرکت کرد و فرمود:« این حیوان که بسیار آرام ونجیب است ! » خلیفه که از خجالت و دسپاچگی نمی دانست چه کند گفت:«حالا که توانستید آن را رام کنید من آن را به شما هدیه می دهم.»
*********************************************************************************
مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود؛
ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش در گذر است.
کنجکاوشدوپرسید:ای ابلیس این طنابهابرای چیست؟
جواب داد:برای اسارت آدمیزاد. طنابهای نازک برای
افراد ضعیف النفس وسست ایمان وطنابهای کلفت هم
برای آنانی که دیروسوسه می شوند سپس ازکیسه ای
طنابهای پاره شده را بیرون ریخت وگفت:اینها راهم
انسانهای با ایمان که راضی به رضای خدایند واعتماد
به نفس داشته اند پاره کرده اندواسارت را نپذیرفتند.
مرد گفت:طناب من کدام است ؟ ابلیس گفت:اگرکمکم
کنی تا این طنابهای پاره را گره بزنم خطا ی تورا به حساب
دیگران می گذارم. مرد قبول کرد.ابلیس خنده کنان گفت:
عجب با این ریسمانهای پاره هم می شودانسانهایی
چون تورا به بندگی گرفت!
*************************************************************************
برصیصای عابد کیست ؟ عاقبت «برصیصا» عابد بنی اسرائیل
در بنی اسرائیل عابدی بود بنام «برصیصا» که مدت درازی از عمر خود را به عبادت و بندگی گذرانیده بود و کار او بجایی رسید که مریضها و دیوانگان به دعای وی بهبودی و شفا پیدا می کردند.
اتفاقاً دختری از خانواده ای بزرگ، دیوانه شد و برادرانش او را به نزد همان عابد نامبرده آوردند و خواهر را درمحل عبادت عابد گذاشتند و خود برگشتند تا شاید بر اثر دعای او خوب شود.
شیطان از این فرصت استفاده کرده و پیوسته برصیصا را وسوسه نموده و جمال زن را در مقابل وی جلوه می داد.
بالاخره عابد نتوانست خود را حفظ کند و با آن زن زنا کرد و زن از آن عابد آبستن شد.
برصیصا بر اثر وسوسه های شیطان از ترس آنکه مبادا رسوا شود او را کشت و دفن کرد.
شیطان بعد از این پیش آمد به نزد یکی از برادران او رفت و داستان عابد را مفصلاً شرح داد و محل دفن خواهر آنها را نیز نشان داد.
وقتی برادرها از این پیش آمد ناگوار اطلاع یافتند نتیجه این شد که مردم شهر نیز تمامی باخبر باشند و شدند و این خبر به سلطان شهر رسید.
سلطان با عده ای نزد عابد رفت و از جریان جویا شد و برصیصا که چاره ای جز اعتراف نداشت به تمام کردار خود اقرار کرد.
پس سلطان دستور اعدام وی را صادر کرد. همین که او را بالای چوبه دار بردند شیطان بصورت مردی بنزدش آمده و گفت: «آن کسی که تو را به این ورطه انداخت من بودم اینک اگر نجات می خواهی باید اطاعت مرا بنمائی.»
عابد پرسید: «چکار باید بکنم؟»
شیطان گفت: «یک مرتبه مرا سجده کن.»
عابد سؤال کرد: «در این حال که من بر بالای دار هستم چگونه تو را سجده کنم.»
شیطان گفت: «من به یک اشاره قناعت می کنم.»
عابد فقط با سر اشاره به سجده کرد و در آخرین لحظات زندگی نسبت به پروردگار جهان کافر شد و پس از چند دقیقه به زندگیش خاتمه دادند.
می گویند خداوند در قرآن در آیه زیر به این داستان اشاره ای می کند: «کمثل الشیطان اذ قال للانسان اکفر فلما کفر قال انی بری منک انی اخاف الله رب العالمین.»
یعنی: کار آنها همچون شیطان است که به انسان گفت: کافر شو! (تا مشکلات تو را حل کنم)، اما هنگامی که کافر شد گفت: من از تو بیزارم و از خداوندی که پروردگار عالمیان است بیم دارم.
پی نوشت ها :
تفسیر منهج الصادقین
منبع : واحد تحقیقاتی گل نرگس، داستان های شگفت آوری از عاقبت هوسرانی و شهوترانی، قم: شمیم گل نرگس، 1386، چاپ ششم.
*****************************************************************************
ﻋﻠّﺖ ﺷﻜﺴﺖ ﺳﭙﺎﻩ ﻣﻮﺳﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ؟ داستان بلعم باعورا
«حضرت موسی (ع) با تلاش های پیگیر خود به تدریج بر ستمگران پیروز شد و پرچم توحید و عدالت را در نقاط زمین به اهتزاز در آورد. او برای توسعه ی خداپرستی و عدالت همواره می كوشید. در آن عرصه شهر انطاكیه (كه فعلاً در تركیه است) شهر باسابقه و پرجمعیتی بود، ولی ساكنان آن همواره تحت حكومت خودكامگی ستمگران به سر می بردند و از جهات گوناگون در فشار قرار داشتند.
موسی (ع) برای نجات ملت انطاكیه راهی جز سركوبی ستمگران و فتح آن شهر و حومه نمی دید، برای اجرای این امر سپاهی به فرماندهی یوشع و كالب تشكیل داد و آن سپاه را به سوی انطاكیه رهسپار كرد. عده ای از مردم نادان و از همه جا بی خبر و اغفال شده ی انطاكیه به دور دانشمند خود «بلعم باعورا» كه اسم اعظم را می دانست، جمع شدند و از او خواستند تا درباره ی موسی (ع) و سپاهش نفرین كند.
بلعم در ابتدا این پیشنهاد را ردكرد، ولی بعد بر اثر هواپرستی و جاه طلبی جواب مثبت به آنها داد. سوار بر الاغ خود شد تا بر سر كوهی كه سپاه موسی (ع) از بالای آن پیدا بودند، برود و در آنجا به موسی و سپاهش نفرین كند. در راه الاغش از حركت ایستاد، هر چه كرد الاغ به پیش نرفت، حتی آن قدر با ضربات تازیانه اش آن را زد كه كشته شد. سپس آن را رها كرد و پیاده به بالای كوه رفت، ولی در آنجا هر چه فكر كرد تا اسم اعظم را به زبان آورد و نفرین كند، به یادش نیامد و خلاصه چون به نفع دشمن و به زیان حق و عدالت گام بر می داشت، شایستگی استجابت دعا از او گرفته شد و با كمال سرافكندگی برگشت.
او كه تیرش به هدف نرسیده بود و به طور كلی از دین و ایمان سرخورده شده بود، دیگر همه چیز را نادیده گرفت و سخت مغلوب هوس های نفسانی خود گشت. از آنجا كه دانشمند بود، برای سركوبی سپاه موسی (ع) راه عجیبی را به مردم انطاكیه پیشنهاد كرد كه همواره استعمارگران برای شكست هر ملتی از همین راه استفاده می كنند آن راه و پیشنهاد این بود: مردم انطاكیه از راه اشاعه ی فحشا و انحراف جنسی و برداشتن پوشش و حجاب از زنان و دختران وارد عمل گردند. دختران و زنان زیبا چهره و خوش اندام را با وسایل آرایش بیارایند و آنها را همراه اجناس مورد نیاز به عنوان خرید و فروش وارد سپاه موسی (ع) كنند و سفارش كرد كه هرگاه كسی از سربازان سپاه موسی (ع) قصد سوء در مورد آن دختران و زن ها داشت، مانع او نشوند.
آنها همین كار را انجام دادند، طولی نكشید كه سپاه موسی (ع) با نگاه های هوس آلود خود به پیكر نیمه عریان زنان آرایش كرده، كم كم در پرتگاه انحراف جنسی قرار گرفتند، سپس كار رسوایی به آنجا كشید كه: فرمانده یك قسمت از سپاه موسی (ع) زنی را به حضور موسی (ع) آورد و گفت: خیال می كنم نظر شما این است كه هم بستر شدن با این زن حرام است، به خدا سوگند هرگز دستور تو را اجرا نخواهم كرد. آن زن را به خیمه برد و با او آمیزش نمود.
كم كم بر اثر شهوت پرستی اراده ها سست شد. بیماری های مقاربتی و طاعون زیاد گردید و لشگر موسی (ع) از هم پاشید تا آنجا كه نوشته اند: بیست هزار نفر از سپاه موسی (ع) به خاك سیاه افتادند و با وضع ننگینی سقوط كردند، روشن است كه با رخ دادن چنین وضعی شكست و بیچارگی حتمی است.» 1
این داستان به خوبی بیانگر یكی از فلسفه های پوشش برای زنان است.
تئوریسین آمریكایی گفته: «ما باید حجاب را از زنان ایرانی بگیریم.»
مارتین ایندیك (نظریه پرداز صهیونیست آمریكایی) گفت: «ما دیگر نمی توانیم در ایران روی تحریكات دانشجویی حساب كنیم و دیگر نمی شود دانشجویان را به خیابان ها بیاوریم.»
وی افزود: «پروژه ی فعلی ما این است كه حجاب را از زنان ایران بگیریم، زنان بی حجاب علامت مخالفت با حكومت دینی ایران خواهند شد.» 2
1 . پوشش زن در اسلام، ص 48، به نقل از بحارالانوار، ج 13، ص 374.
2 . هفته نامه پرتو، 16 دی ماه 1381، شماره 162، ص 2.
*******************************************************************************
صلوات بر محمد و آل محمد علیهم السلام
سفیان ثوری حکایت می کند، در مکه مشغول طواف بودم، ناگاه مردی را دیدم که قدم از قدم برنمی داشت، مگر این که صلواتی می فرستاد. به آن شخص خطاب کردم: چرا تسبیح و تهلیل نمی کنی و اتصالًا صلوات می فرستی؟ آیا تو را در این خصوص حکایتی هست؟ گفت: تو کیستی خدا تو را بیامرزد؟ گفتم: من سفیان ثوری هستم. جواب داد: به جهت این که تو در اهل زمان خود غریبی، حکایت خود را به تو نقل می کنم.
سالی من در معیت پدرم سفر مکه نمودیم. در یکی از منازل پدرم مریض شد و با همان مرض از دنیا رفت. صورتش سیاه شد و چشمانش کبود و شکمش آماس کرد. من گریه کردم و به خود گفتم که پدرم در غربت فوت کرد آن هم به این وضعیت، ناچار رویش را با لباسی پوشانیدم و همان ساعت خواب بر من غلبه کرد. در خواب شخصی را دیدم بی اندازه زیبا و خوش صورت بود و لباس های فاخر در برداشت. شخص مزبور نزد پدرم آمد و دستش را به صورت پدرم کشید؛ ناگهان صورتش سفیدتر از شیر شد و دستش را به شکم پدرم مسح کرد، به حال اوّلی برگشت و اراده نمود که برود. برخاستم و دامن عبای او را گرفتم و عرض کردم: ای سرورم! تو را قسم می دهم به خدایی که در همچو وقتی تو را بر سر بالین پدرم رسانید، تو کیستی؟
فرمود: مگر مرا نمی شناسی؟ من محمد رسول خدایم. پدر تو معصیت بسیار می نمود، الّا آن که به من بسیار صلوات می فرستاد. همین که این حالت به پدرت روی داد، مرا استغاثه نمود و من پناه می دهم به کسی که مرا صلوات زیاد بفرستد. پس من از خواب بیدار شدم، دیدم رنگ پدرم سفید شده و بدنش به حال اوّلی برگشته. این است از که از آن زمان به بعد من شب و روز به صلوات مداومت دارم. [1]
پی نوشت:
[1] . رنگارنگ، ج 2، ص 445 و 446
منبع : کارگر، رحیم، داستان ها و حکایت های حج، ص 120
********************************************************************************
ﻳﻮﺷﻊ ﻭ ﺻﻔﻮﺭﺍﺀ
ﺍﺯ ﺣﻀﺮﺕ ﺻﺎﺩﻕ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻧﻘﻞ ﺷﺪﻩ ﻛﻪ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺩﺧﺘﺮ ﺷﻌﻴﺐ ﺻﻔﻮﺭﺍ ﻫﻤﺴﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺑﺮ ﻭﺻﻰ ﺍﻭ ( (ﻳﻮﺷﻊ) ) ﺧﺮﻭﺝ ﻛﺮﺩ، ﻳﻮﺷﻊ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺳﻴﺮﻯ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﺣﺮﻣﺖ ﻣﻮﺳﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﻠﺎﺹ ﻛﺮﺩ، ﺟﻤﻌﻰ ﺑﻪ ﻳﻮﺷﻊ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻛﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﻨﺒﻴﻪ ﻭ ﺷﻜﻨﺠﻪ ﻛﻨﺪ ﺗﺎ ﻋﺒﺮﺕ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺷﻮﺩ، ﻳﻮﺷﻊ ﮔﻔﺖ: ( (ﺍﺑﻌﺪ ﻣﻀﺎﺟﻌﻪ ﻣﻮﺳﻰ) ) ﺁﻳﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻫﻤﺒﺴﺘﺮﻯ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺷﻜﻨﺠﻪ ﻛﻨﻢ؟
ﺳﭙﺲ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻣﻰ ﺗﺮﺳﻢ ﻛﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﺭﮔﺬﺷﺖ ﻣﻦ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺍﻧﻢ ﺑﻮﺻﻰ ﻣﻦ ﺧﺮﻭﺝ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﺠﻨﮕﺪ، ﻭﺻﻰ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻇﻔﺮ ﻳﺎﻓﺘﻪ ﻭ ﺍﺳﻴﺮﺵ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺩﺭﺍﺳﺎﺭﺕ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺧﻮﺷﺮﻓﺘﺎﺭﻯ ﻛﻨﺪ.
ﺍﻳﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺯﻧﺎﻥ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﻓﺎﺵ ﺷﺪ، ﻫﻤﻪ ﭘﻴﺶ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻣﺎ ﭼﻨﻴﻦ ﺧﺒﺮﻯ ﺷﻨﻴﺪﻳﻢ، ﺑﺮﺍﻯ ﻣﺎ ﺩﻋﺎ ﻛﻦ ﻛﻪ ﭼﻨﻴﻦ ﻧﺒﺎﺷﻴﻢ، ﻓﺮﻣﻮﺩ: ( (ﻋﻠﻴﻜﻦ ﺑﺘﻘﻮﻯ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﻟﺎ ﺗﺮﻛﺒﻦ ﺍﻟﺠﻤﻞ ﺑﻌﺪﻯ ﻭ ﻗﺮﻥ ﻓﻰ ﺑﻴﻮﺗﻜﻦ) ): ﺗﻘﻮﻯ ﭘﻴﺸﻪ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺘﺮ ﻧﺸﻮﻳﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﻯ ﺧﻮﺩ ﺑﻨﺸﻴﻨﻴﺪ.
ﺳﭙﺲ ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺤﻖ ﺁﻥ ﺧﺪﺍﺋﻰ ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺳﺎﻟﺖ ﻣﺒﻌﻮﺙ ﻧﻤﻮﺩ ﺟﺒﺮﺋﻴﻞ ﻣﺮﺍ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺩ ﻛﻪ: ( (ﺍﻥ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﺍﻟﺠﻤﻞ ﻣﻠﻌﻮﻥ ﻋﻠﻰ ﻟﺴﺎﻥ ﻛﻞ ﻧﺒﻰ ﺑﻌﺜﻪ) ): ﺑﺪﺭﺳﺘﻰ ﻛﻪ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﺟﻤﻞ ﻧﻔﺮﻳﻦ ﻭ ﻟﻌﻨﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻫﺮ ﭘﻴﻐﻤﺒﺮﻯ ﻛﻪ ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﺒﻌﻮﺙ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ.
ﻣﺪﺭﻙ: ﻛﺎﻣﻞ ﺑﻬﺎﺋﻰ ﺝ 2 ﺹ 149 ﺗﺎﻟﻴﻒ ﺣﺴﻦ ﺑﻦ ﻋﻠﻰ ﺑﻦ ﻣﺤﻤﺪ ﻃﺒﺮﻯ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺑﻪ ﻋﻤﺎﺍﻟﺪﻳﻦ ﻃﺒﺮﻯ.
-قصه های اسلامی و تکه های تاریخی
**********************************************************************************