دلنوشته
دلم مي خواهد برايت عاشقانه بنويسم :
مي خواهم از آمدنت بگويم .. از رسيدنت …
از پايان شب هاي بلند غيبتت ….
عشق من : آرزو مي کنم روزي بيايي و در حضورت
برايت جشن آغاز امامت بگيرم
مولاجان … بيا ببين : هنوز که نيامده اي ،
بزمي عاشقانه آراسته ام برايت تا قدم بر خانه ام بگزاري و
کلبه ام را به نور وجودت مُنور کني عزيز …
در بالاي مجلس برايت جايگاهي تدارک ديده ام
که هميشه به يادت خالي مي ماند ! راستي چرا نمي آيي ؟
ميهمانانم هر سال در جشن امامتت سراغت را از من مي گيرند
که آقايم کجاست ؟
چرا دير کرده ! چرا به ميهماني خودش نرسيده ؟! …
نمي دانم جانِ مهدي : جوابشان را چه بگويم ؟
اما با لبخندي به ياد آمدنت به آنها مي گويم در راه است :….
آقايم در راه مانده ، ميرسد .. !
بيا ببين آقاجان : براي هديه به ميهمانان مجلست
از جمکرانت - نقش - خانه ات را آورده ام
تا با ديدن خانه ي آسماني ات به يادشان بماند
که براي آمدنت دعاي فرج بخوانند… ا
گر شد به ميهماني ام بيا مولاجان : قول رسيدنت را داده ام ..
لااقل سَري به بزم عاشقانه ام بزن مولاجان :
شادمانه هايم برايت دلتنگ اند ..